یه روز یه تیکه سنگ الماس ، از آسمون افتاد توی یه مرداب .

آب مرداب مرده بود ولی الماس میون اون مرداب می درخشید .

بدون اینکه ارزشش کم بشه و یا کسی بگه چون این الماس تو مردابه

 پس الماس نیست .

 

اون سنگ گرانبها  با گل و لای مرداب هم نشین شده بود.

زندگیش مردابی بود

شبها با دیدن ستاره های آسمان که از جنس خودش بودن آسمانی میشد

روز با تابش آفتاب می درخشید و مرداب از درخشش اون محو میشد

 

این بودکه زندگی این الماس چند گانه بود .

 

و این حکایت شخصیت چند گانه  توست دوست من ...

روز